قدمهای کوچولو
آی دختر نازم الان که ١٣ ماه داری کم کم داری راه رفتن رو شروع میکنی! چند باری تلاش میکنی روی اون پاهای کوچولوی لرزونت وایستی به تنهایی ولی گلپی میوفتی. چند دفعه هم که دستت گرفتم تا راه بری هی میخواستی تند وتند قدم برداری..... چه خبره آخه اینقد عجله واسه چیه مگه کجا رو میخوای فتح کنی دلبر من؟
بالاخره توهم راه میری ، میدویی، بالا و پایین میپری، .....
باید یه فکری واسه درهای کابینت آشپزخونه بکنم. دیروز یه خونه تکونی جانانه برام کردی و همچین که همه چی رو از تو کابینت کشیدی بیرون خودت رو بزور جا دادی توش حالا مگه کوتاه میومدی؟
تازه فکر نمیکردم بتونی ولی ٢ روز پیش دیدم که بزور با پاهای کوچولوت خودت رو رسوندی بالای صندلی و ازون جا رفتی روی میز ناهارخوری ..... ای وای نزدیک بود خانه خرابم کنی....
ماشالا زورت هم زیاده ... باباجونت هم که بجای بچه تربیت کردن هی میگه اینجا مملکت آزاده ! بچه من هرکار دلش بخواد باید بکنه تا استعداداش شکوفا بشه...
خونه ماهم شده الان عین مسجد...... تمام دکوریها رو جمع کردم ..... میزهارو کشیدم کنار دیوار..... مبلها رو جوری گذاشتم که نری تو سوراخ سومبه ها خرابکاری.... ولی چه فایده بالا و پایین رفتن از روی مبلها شده برات یه بازی ..... خسته هم نمیشی مامان توران میگه همه اینا مال اون پیتزا و ساندویچ هایی که تو حاملگیت خوردی .... اصلا چه ربطی داره من نمی دونم
ولی وقتی آروم کنارم خواب میری انگار که تمام دنیا رو بهم دادن.... دلم میخواست همیشه همینجور کوچولو میموندی و من دستهای کوچولوت رو تو دستم میگرفتم و انگار میکردم که تمام قشنگیای دنیا تو دستمه.......
دختر نازم زودتر خانم بشو ... و وقتی بزرگ شدی ، خانم شدی و من اگه بودم و پیر شدم یادت نره که دست منو بگیری نخورم زمین ،تا عصای من باشی تا محرم دلم باشی