آیلینآیلین، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره

هاله ماه من

روز تولد خورشید زندگیم

1389/12/9 11:10
نویسنده : سحرفریام راد
595 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه ۲۳ اردیبهشت ۸۹، دو روزی از تاریخی که خانم دکتر صفاریان داده بود گذشته بود و ما همچنان منتظر تشریف فرمایی قدوم مبارک آیلین خانم بودیم. فکر کنم جاش تو دلم خیلی نرم و گرم بود که نمی خواست بیاد بیرون؟

صبح پاشدم نمازمو خوندم و همونجا دراز کشیدم ، این ماه آخری خیلی سخت بود چون مجبور بودم دائم به پهلو بخوابم استخونای پهلوهام خیلی دردناک میشد تو خواب.

اما یهو یه دردی گرفت تو پهلوم از جا پریدم و بله فهمیدم که نی نی کوچولوی من داره مامانشو صدا میکنه تا آماده بشه واسه تو بغل گرفتنش. احتمالا با ناخنهای تیز کوچولوش زده بود کیسه آبشو پاره کرده بود. خیلی ترسیدم! بابک رو صدا کردم و به مامان توران زنگ زدم.

تنم داشت میلرزید نمیدونستم اونروز چی قراره پیش بیاد؟ حس اینکه یه اتفاق خیلی بزرگ داره میوفته یکم برام دلهره آور شده بود و چقدر حضور مامان کنارم قوت قلبم بود. خدایا هیچ دختری رو بی سایه مادرش نذار

بابک رفت و با مامان نصرت و عمه نازی اومدن بیمارستان ارجمند. اولاش دردم کم بود ! اما دکتر که اومد معاینه کرد گفت باید خیلی صبر کنی و سرم فشار داد و رفت. می خواست سزارینم کنه ولی خودم خواستم تا درد بکشم و لذت مامان شدن رو با تمام وجودم احساس کنم

وای وای چه دردی بود. تمام ذرات بدنم داشت تکه تکه میشد. هی التماس نی نی رو میکردم تا زودی بیاد دیگه تا راحت بشم. بابک یه دستم رو گرفته بود و مامان توران دست دیگم رو. اولاش جیغ نمی زدم ولی دیگه نتونستم  تحمل کنم. اونقدر جیغ زدم که تا دو روز صدام بالا نمیومد

توی چشمای همه نگرانی والبته یه خورده شادی موج میزد. مامان دائم دعا میخوند و دلداریم می داد. بابک بینوا نمیدونست چکار کنه؟ ساعت نزدیکای ۳ونیم عصر شده بود

آخرسر وقتی که تنها شدم با دکتر و پرستارها وای چقدر اون لحظه ها برام سخت بود و بالاخره به یه جور حس قشنگ رسیدم، یه جور آرامش عجیب و خوابی که نمی خواستم حالا حالاها ازش بیدار شم. تو اون لحضات تنها نگرانیم از سالم بودن نی نی کوچولوم بود. و وقتی صدای گریش رو شنیدم...... انگار روی ابرها بودم .

خدایا این بزرگترین لذت و عشق و پاداش رو به همه مامانا بده

چندشب اول خیلی برام سخت بود چون هم یاد نداشتم به نی نی شیر بدم و گرسنه می موند و هم اینکه خودم هنوز سرحال نیومده بودم.

اما گذشت ... خیلی زود گذشت و نی نی کوچولوی ما روز بروز بزرگ و بزرگتر شد و هر روز لذت بردم از داشتن این معجزه کوچولو و فرشته خدادادی من

۳ ماهی شبها تا اذان صبح جیغ میزد و گریه می کرد ازبس که رژیمهای جورواجور گرفتم تا شیرم باعث نفخ نی نی نشه هم داشتم از شیر میرفتم و هم موهام شروع به ریختن کرد. تقریبا داشتم کچل میشدم آیلین خانم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)